فصلی در دوزخ و کشتی مست

دانلود کتاب فصلی در دوزخ، آرتور رمبو

مترجم: محمدعلی سپانلو

«کشتی رباخواران»

شعری از آرش الله‌وردی


دلم به هیچ چیز نمی‌رود
دلم به هیچ چیز نمی‌رود
خراش می‌دهم
آیا راهی جز ویرانی نیست؟
خراش بی صدا
سفره را پهن می‌کنند
هیس، ساکت
غذا حاضر است
سکوت این گورستان آیا معنایی ندارد؟
سکوت
فرو می‌رود
ماه بزرگ فرو می‌رود
لطفا با لبخند وارد شوید

غمگین
بی پول
وارفته

من اما
صبر ندارم
لکن
خداوند چیزی را فراموش نخواهد کرد
اگر چه تو را
اگر چه
اگر چه مرا آب با خود برده است
اگر چه مرا باد
مرگ بر من باد
من
من چگونه هنوز سالمم؟
هنوز
هنوز بدنم را به باد می‌دهم
هنوز بدنم وا نمی‌رود
پایم را بلند می‌کنم
بلندا
بلندای ابدی
دریای امید
دریای انتقام
به پاخیز دریا!
تب نمی‌کنم
بیمار نمی‌شوم
همه چیز سر جای خودش است
پس مرگ بر آزمون الهی
مرگ بر ابتدای خیابان زیبا
مرگ بر میدان قبا
با این‌همه
پس پوست من
چرا کباب نمی‌شود؟
خداوندا من صبر ندارم!
مرگ بر آتشی که خاموش می‌شود
مرگ بر طوفانی که آرام می‌گیرد
مرگ بر هرگونه صدا
مرگ بر پیرسگِ وطنیِِ امیدوارِِ املاکی
که هنوز
که هنوز شق می‌کند.
مرگ بر پزشکهای وطنی
دکترها
مدیرهای وطنی
هرگونه
هنوز
تا بلندای ابدی
مرگ بر بخش دولتی بر بخش خصوصی
به کجا پناه برم؟
به زمین؟!
به آسمان؟!
آنها همه جا هستند
آنها همه جا را زیر نظر دارند
آرام بگیر
آرام
بچه‌ی بی صدا!

من
اما
امیدوارم
پس به نام من برقص رفیق!
به نام من بمیر!
دلم به هیچ چیز نمی‌رود
در نوار مغز، پاسخی نیست
امیدی نیست
در مغز پاسخی نیست
پاسخی نیست
بخواب
بخواب تا فرط بچگی
مراقب باشید
لطفاً اینجا کودکانتان استفراغ نکنند
گشنه‌ام
گشنه‌ام
گشنه‌ام.

۲۴ دیماه ۱۴۰۳

دانلود کتاب برهوت تی اس الیوت

مسعود توفان کتاب برهوت یا همان سرزمین هرز معروف تی اس الیوت را نزدیک به چهار دهه پیش ترجمه می‌کند. این کتاب جایی منتشر نمی‌شود تا امروز که به لطف وحید داور و اجازه مترجم در اختیار کانال نویزپوئم قرار گرفته است.

دانلود کتاب

یادداشت هشتم اردیبهشت ۴۰۴

اندوه درونت را هیچ‌کس نمی‌بیند، هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد چه چیزی چطور، چگونه و با چه شدتِ مهیبی روح وُ روانت را در بهت وُ ویرانی رها می‌کند، با اینکه در همان حال، همه چیز در اطرافت، بی اعتنا، همانطور که بوده به کار و بار خود مشغول است. هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد، هیچ‌کس. هُرم فجیع آتش بر روی گوشت و روح آدم، با گذر هیچ زمانی سرد نخواهد شد. سوختن با فراموشی هیچ نسبتی ندارد، هیچ. هیچ‌کس!

آشفتگی‌های ترلس جوان

#آشفتگی‌های_ترلس_جوان #روبرت_موزیل ترجمه #محمود_حدادی را خواندم. گویا اولین رمان موزیل هست. موزیل یکی از اولین نویسندگان ادبیات مدرن جهان، نویسنده‌ای که همچون #داستایوفسکی ، #پروست ، #مارکی_دوساد به شدت وارد قعر روان کاراکترهای نوجوان خود می‌شود و می‌تواند روح لایه لایه و آشفته‌ی بشر را از قعری به قعری دیگر فرو برد، از اخلاقیات مذهبی تا اوج احساسات #سادومازوخیستی و در انتها به پناهگاه عطر اثیری مادر بکشاند. به همین دلیل طبعا رمان موزیل رمان به شدت سخت‌خوانی ست، اما ناگفته نماند که ترجمه استاد حدادی نیز کمی به پیچیدگیها و سخت‌خوانیهای آن افزوده است.

#ادبیات_آلمان

سرود عاشقانه‌ای برای جی آلفرد پروفراگ

از تی.اس الیوت نمی شود گذشت. هنوز بیست و سه سالش هم نبود که پاوند، به قصد متقاعد کردن مدیر مجله ی شعر(شیکاگو) برای چاپ ترانه ی عاشقانه ی جی.آلفرد پروفراگ، درباره اش اینطور حرف می زند: " او یک خودآموخته ی واقعی ست و خودش خودش را مدرن بار آورده ."(1) این شعر، در کنار سرزمین هرز و چهار کوارتت، جزو شاهکارهای الیوت و ادبیات انگلیسی قرن بیستم به حساب می آید. متن اصلی با چند سطر از کمدی الهی شروع می شود؛ آن جا که دانته می نویسد: " اگر می دانستم کسی که پاسخم را می شنود روزی دوباره جهان را به چشم می بیند، این آتش همچنان پایدار می افروخت و نمی گریخت. اما چون هیچکس تا کنون از این اعماق زنده باز نیامده است، اگر چیزی که می شنوم حقیقت دارد، پاسخت را می دهم، بی آنکه از رسوایی بهراسم."(2) اما سوال، آن "سوال دیوانه کننده" هیچوقت پرسیده نمی شود.در متن الیوت، پروفراگ، عهده دار روایت است؛ می خواهد چیزی بپرسد ولی جرات نمی کند؛ نمی تواند شروعش کند پس ادامه اش می دهد؛ ولی درست وقتی که می خواهد کارش را یکسره کند، ناتوان می شود و برمی گردد؛ همیشه " وقت هست" و او می تواند تا ابد در آستانه ی بحرانی آن "سوال دیوانه کننده" جا خوش کند و واقعه را به تاخیر بیاندازد. پروفراگ، شمایل نامبارک عجز است؛ عجز بی منتهایی که هرگز توی حد و حدود رفتاری خودش متوقف نمی شود، سلبی وعقیم باقی نمی ماند و از همان اوّل در مقام وضعیت چیره ی بیانی متن، سازنده ی مجازها و همجواری هایی می شود که سازوکار ترکیبی و انتقالی خود را بر راستای روایت تحمیل می کنند؛ پروفراگ جایی می رود یا دارد از جایی برمی گردد؛ جایی که قرار بود بعد از اینکه " چای و بیسکوییت" ش را تمام کرد، آن "سوال دیوانه کننده" را بالا بیاورد؛ اما آیا واقعا " ارزشش را دارد؟" برگردان ِ آرش الله وردی از ترانه ی عاشقانه ی جی.آلفرد پروفراگ، مثل هر متنی که از یک زبان به زبان دیگری در می آید، فی نفسه نمی تواند به نسخه اصلی وفادار باقی مانده باشد. این حرف که میان نسخه ی ترجمه شده و نسخه ی اصل، باید فقط سراغ رابطه ای بینامتنی را گرفت، حرف چندان مهملی هم نیست؛ اگر به ایده ی متافیزیکی "متن اصیل" هم باور داشته باشیم، باید قبول کنیم که به مجرد وارد شدن به فراشد غیر اخلاقی خواندن و ترجمه کردن، داریم آن اصالت لاهوتی را دست می اندازیم. متن برگردان، به نسخه ی اصلی دخول می کند ولی مسئولیت این کار را بر عهده نمی گیرد؛ می کند و در می رود؛ ردّش را می شود گرفت ولی نمی شود محکومش کرد. نسخه ای که آرش الله وردی از ترانه ی عاشقانه ی جی.آلفرد پروقراگ در می آورد، عملا به متن اصلی پشت می کند؛ این سرود، برای آلفرد جی پروفراگ است.دیگر پروفراگ راوی نیست؛ این بار او مورد خطاب قرار می گیرد و آن "سوال دیوانه کنده" باید از او پرسیده شود؛ این بار اوست که راوی را در موقعیت تشویش و عجز رها می کند و حتی به وحشت می اندازد. اما راوی چه کسی می تواند باشد؛ او قیافه اش را تغییر می دهد؛ هر بار با یک نام به ملاقات نام دوّم شخصی می رود که گاهی آرش است، گاهی یک زن، گاهی الیوت و گاهی نام مجعول آلفرد جی پروفراگ. راوی به همراه نام ها جا به جا می شود، از راه پله پایین می آید و با شلوار پشمی اش توی ساحل قدم می زند.

✍️ یاور بذرافکن

1- http://en.wikipedia.org/wiki/The_Love_Song_of_J._Alfred_Prufrock

2- Inferno (Canto 27, lines 61-66)


سرود عاشقانه‌ای برای جی آلفرد پروفراگ

آرش الله‌وردی

پس بیا من و تو با هم برویم

هنگامی که شب بر پشت آسمان پهن می شود

مثل بیمار بی هوشی بر روی تخت اتاق عمل

بیا از خیابان های روشن و کم کم خالی شده بگذریم

پناهگاه های شلوغ شبهای بی قراری

مسافرخانه های متغیر یک شبه ارزان قیمت

خیابان هایی که مثل حرفهایی بی سر و ته با سو قصدی شدید ادامه دارند

و تو را به سوی سوالی دیوانه کننده می کشانند.

آه از من نپرس

این چه سوالی ست؟

فقط بیا به دیدار هم برویم.

در اتاق زنها رفت وآمد می کنند

و از میکل آنژ سخن می گویند

مه زرد رنگی که کمرش را به پنجره ها می مالد

دود زردی که صورتش را به شیشه می کشد

او با زبانش کناره های شب را تو کشید

ورفت بالای سر چاله های آب دار خیابان ایستاد

ایستاد تا دوده های دودکش خیابان بر پشتش بریزد

دور از چشم مهتاب فرار کرد و ناگهان به آن طرف پرید

فهمید شبی از شبهای اکتبر است

و بعد دور تا دور خانه پیچید تا خوابش برد.

اما همیشه وقت داریم

تا آن مه زرد روی خیابانها بخوابد

و کمرش را به پنجره ها بکشاند

وقت داریم

هنوز وقت داریم

تا تو قیافه ات را تغییر بدهی و به دیدار او بروی

برای کشتن و زنده کردن وقت داریم

وقت داریم برای هر کاری

هنوز روزهایی مانده

تا کارهایت با دستهای خودشان سوال دیوانه کننده را برداشته

و در بشقابت بگذارند.

وقت هست

هم برای من ،هم برای تو

برای کلافگی ها

نظرها

تجدید نظرها

اما قبل از آن باید چای و بیسکوییتمان را بخوریم.

در اتاق زنها رفت وآمد می کنند

واز میکل آنژسخن می گویند.

هنوز وقت دارم تا از خودم بپرسم:

((یعنی جرات می کنم؟جرئت دارم؟))

هنوز وقت دارم که پشیمان شوم

و با کله تقریبا کچلم از پله ها پایین بروم.

مردم می گویند: ((موهاش چقدر ریخته بیچاره!))

دارم با کت و شلوار صبحانه ام

با یقه سفتی که تا چانه ام پیشروی می کند

و با کراوات خوشکل اشرافی سنجاق دارم پایین می روم

مردم می گویند: ((دست و پاش چه لاغر شده بیچاره!))

((یعنی من جرات به هم ریختن اینها را دارم))

حالا فقط یک دقیقه وقت داریم

برای تمام نظرها و تجدید نظرهایی که دقیقه بعد، دیگر به هم ریخته اند

فقط یک دقیقه

من همه آنها را می شناسم

صبحها

عصرها

و شبها را

من زندگی ام را در یک قاشق قهوه خوری اندازه کرده ام

من تمام صداهایی را که سقوط می کنند و می میرند می شناسم

وبه صداهایی که در میان نغمه هایی از آن طرف اتاق به گوش می رسندعادت دارم

پس چگونه جرات می کنم نابود کنم؟

من تمام چشمهای اینجا را می شناسم

حتی چشمهایی که تو را مثل فرمولهای ریاضی در خودشان حل میکنند می شناسم

وقتی که من هم یک فرمول ریاضی شدم

بعد با سنجاق به دیوار آویز گشتم و دور خودم پیچیدم

چگونه می توانم روزمره گیم را بریزم دور؟

چطور جرات کنم؟

تمام دستها را می شناختم

دستهای سفید و لختی پر از طلا

زیرچراغ

دستهایی که روش یک دسته موی خرمایی ریخته است

یعنی این بوی یک لباس زنانه است که من اینجور برایش هذیان می گویم؟

دستهایی که روی میزراحت و بی خیال افتاده

ودوتا دورش شال پیچیده است

چگونه جرات کنم؟

چطور شروع کنم بگویم؟

((من هر صبح از خیابانهای باریک گذشته ام

و دودی که از پیپ های مردان تنها بالا می رود را نگاه کرده ام

مردان تنهایی که با لباسهای آستین کوتاه از شیشه به بیرون خم شده اند

ای کاش من چنگالهای کج و کوله ی یک خرچنگ بودم

و بر کف آرام دریاهای ساکت راه می رفتم.

عصر است

و غروب زیر انگشت های بلند و باریک ظریفی خوابیده یا خودش را به خواب می زند

این جاست

کف اتاق

کنار من و تو.

یعنی می توانم اول چای و بیسکوییت و بستنی ام را بخورم

و بعد نترسم

وتمام زمان را به نابودی بکشانم؟

اگر چه گریستم،روزه گرفتم،دعا کردم

اگر چه کله کچلم را در اتاق توی بشقاب دیدم

ولی نه

من پیامبر نیستم و نباید باشم

مهم نیست

من زندگی بزرگ و پر افتخارم راکه تکه تکه نابود شد با چشمهای خودم دیدم

دیدم که مرده ام

دربان آمد

کتم را برایم آورد

خندید

(یعنی بیاتو...)

من می ترسم

من ترس دارم

آیا ارزش دارد پس از خوردن چای و مربا

در میان حرفهای من و تو و صدای ظرفهای چینی

با لبخندی همه چیز را جویده جویده بگویم

تمام جهان را در مشت کوچکم گرد کنم

هل بدهم سوی سوالی دیوانه کننده

و بگویم : ((من لازاروسم،ازپیش مرده ها آمده ام

آمده ام همه چیز را برایت بگویم عزیزم!))

ولی همسرم که روی بالشش لمیده بود گفت:

((منظور من این نبود / تو اصلا مرا نمی فهمی ))

یعنی واقعا ارزش داشت؟

پس از غروب

جلوی در کوچه ها و خیابانهای خیس

پس از خواندن رمانی با چای

پس ازدامنهایی که به روی زمین کشیده می شوند

پس از اینها و هزار چیز دیگر...

نه،می دانم نمی توانم منظورم را برسانم

مثل اینکه فانوسی جادویی اعصابم را به روی پرده انداخته است

آیا تمام این کارها ارزش داشت؟

تا زنم که هنوز بالشش را زیر سرش جابه جا می کند

ویا شال روی شانه اش را کنار می کشد

از من رو بگرداند و بگوید :(( نه تو هیچ وقت منظورم را نفهمیدی؟))

اما نه

من که هملت نیستم و نباید هم باشم

من فقط یکی دو صحنه سیاهی لشکرم

گاهی شاهزاده را پند می دهم

گاهی بازیچه

نوکر

ترسو

محتاط

گاهی حکیم و تیز ذهن

ولی کمی خرفت

گاهی مسخره

گاهی دلقک

من دارم پیر می شوم آرش

وپاچه های شلوارم را باید تو بزنم

به نظرت فرق موهایم را از پشت باز کنم خوب است؟

یعنی باز می شود هلو بخورم پسرم؟

(الیوت برایم بابا شده است باور می کنید؟)

من باید شلوار پشمی ام را پاکنم در ساحل قدم بزنم

پریا دارند شعر می خوانند

پس چرا برای من نمی خوانند؟

ساحل است

باد می آید و آبهای سیاه و سفید را قاطی می کند

پریا از روی موجها می آیند

و گیسوان آبهای سفید را شانه می کنند

ما در اتاق خوابهای مبهم دریا

در بغل پریان ملوس تاجدارجلبک های سرخ و قهوه ای دریایی

خوابیده ایم

تا روزی آدمها برای کاری صدایمان بزنند

ولی دیر است

ما دیگر غرق شده ایم.

16بهمن 85

Činvat Peretum

یک:

باد می‌وزد

طوفان بهشت

باران‌زا

از فرای آسمان وُ دریای بزرگ!

آیا زنی هبوط می‌کند؟

می‌شود دیگر

فکرش را نکن!

وایِ بر ما

پرتابمان می‌کنند از خانه‌ بیرون.

این‌ها طبیعی‌ست.

فرود می‌آییم

کو تا فرو ریزد سقف کریم آسمان؟

ما در قعر جهان محفوظیم

کو تا آخرالزمان؟

مگر نه می‌گفتی: «این همان روزِ موعود ماست؟»

پس بگذار برویم

گرامی دار هر که ما را با خویشتن می‌برد

گرامی دار باد خوبِ پیش‌برنده را

گرامی دار پاهات

کفش‌ها

ایستگاه‌های مترو را

گرامی دار آن چشم‌های نیمه‌مرده را که زل می‌زنند به ما

چرا؟

چرا این‌همه چشم؟

این‌همه چشم چرا؟

کجا نهان شویم؟

جز ریش‌ها پشم‌ها ماسک‌ها پتوها قبرها…

گرامی دار هرچه نهان‌گاه شهری را

ما دلایل بسیاری برای گم‌شدن داریم

جای تهی کجاست؟

ای کاش کسی پیدایمان نمی‌کرد

ای کاش می‌شد خانوادگی گم شد

گرامی دار هر چه گمراهی

هر چه منحرفت می‌کند

و هر چه که سرعتت را کم می‌کند

کمتر

گرامی دار زن را

و هر چه تو را به مردن نزدیکتر می‌کند

باد گذرگاه

باد داغ مرگ‌زا

محکم‌تر

نزدیکی‌ست

چرا راه را نمی‌یابم؟

«تصمیم تازه‌ای بگیر!»

بیزارم از مشاوران

از مشاوران املاک

مشاوران خانواده

مشاوران رئیس

بیزارم از شرم

از جای دردِ شرم

پس درد ما چگونه درمان ‌شود؟

از خویش

از وجدان بیمار خویش می‌پرسم!؟

بیزارم از بیماران

بیزارم از بیمارستان و مشاورانش

از آمبولانس‌ها جیغ‌ها قبرستان‌ها و مشاورانش

از کفن‌ها سفیدها سرسام گیجگاه و مشاورانش

هر سفیدی کفن‌تر از کفن است

ماهِ بی‌پناه ماه بدبخت

هر هذیانی سفیدتر از ماه است

هر سری گیج‌تر

ماه!

ماه‌تر

ماهِ معشوقه‌ی پنهان من!

ای ماه سفید

هیچگاه نیامدی

بیا

بیا وُ کفنم باش!

سوز باد سیاه از قعر دوزخ

از تو نمی‌توان گریخت!

ای خدای بزرگ

مرا بیش از این مچرخان

پس چرا این شهر را با هم فرو نمی‌بری؟

این زمین جای چیزهای دیگری‌ست

ما مردانِ جوان خویش را از دست داده‌ایم

این خاک را چگونه بشکافیم؟

آب را چگونه نگاه داریم؟

آتش را چگونه پا کنیم؟

باد سیاه را بفرست خواهشاً

باد سیاه را.

دو:

مرگ در متروی تهران چیست؟

چیزی که این دو جوانِ روبروت را نئشه کرده است چیست؟

درود بر گردن‌های باریک

درود بر سیب خشک گلو

چشمی که باز نمی‌شود چشمِ ابدیت است

حتی به‌زور بازجو

گرامی دار بازجو را

گرامی دار دستان گرمش را

کیری که پا نمی‌شود کیرِ ابدیت است

حتی به‌زور

گرامی دار ابدیت را

شاید خداوند متعال دارد ما را آزمایش می‌کند؟

شاید زجر نشانه‌ای‌ست

خداوند بزرگ، ای خورشید گرم!

آیا کسی پیدا می‌شود تا این دو جوان نیمه‌مرده را تحریک کند؟

آیا چیزی برای تحریک باقی‌مانده است؟

وای این کفش‌ها

وای

آیا زنی پیدا می‌شود برای زیستن؟

آه ای باد سیاه

این کفش‌ها را ببین

این کفش‌های دو مرد را

آیا حالت خراب نمی‌شود؟

دو مرد عبوس

خمود

چگونه حالت خراب نمی‌شود؟

دو جوان بی‌شرم

قوزی

دو مرد بی‌شور

بی‌جان

امامان معصومِ غمگین

در متروی شادمان!

تف به قعرِ آسمان!

گفتگو با آرش اله وردی

نویسنده خانه به دوش و آواره است!

منبع: https://poetica-project.com

1– شما به عنوان یکی از چهره های اصلی جریان شعر « مطرود » شناخته می شوید . اگر ممکن است کمی درباره وضع این واژه ، یعنی « مطرود » ، اعضای اصلی این حلقه ، تاریخ پیدایی و افول آن صحبت کنید.

ما تقریبا از سالهای پیش از آغاز مطرود، یکدیگر را در جلساتی موسوم به «اتاق شعر» که گرداننده آن محمد آزرم بود پیدا کردیم. خودت هم باید یادت باشد. من، علی سطوتی، بهنام بدری، مجید یگانه و کمی بعد یاور بذرافکن، سام مقدم، فرزانه مرادی و ... یادم هست که سال 83 بود و یا 84 که ما درکافه‌ای در فرهنگسرای ارسباران دور هم نشسته بودیم و در باب ضرورت کار جمعی و انتقادی در حوزه شعر معاصر و اینکه اصلا شعر چه جایگاهی دارد و چه موضوعیتی میتواند داشته باشد آن هم در سالهایی که چنگال سرمایه‌داری رباخوار اقتصادی، سیاسی و فرهنگی گردن نحیف مملکت را گرفته بود و به سمت پیشرفت می‌چلاند، حرف می‌زدیم. بیشتر از همه‌ی ما بهنام بدری تمایل به راه اندازی وبلاگ و سایتی گروهی داشت که بتوانیم این مباحث مشترک را در آن بنویسیم و به اشتراک بگذاریم. حتی پیشنهاد نام مطرود را او داد. به نظر می‌رسید مراد بهنام از این عنوان بیشتر صبغه‌ای اسطوره‌ای- تاریخی داشت و حاصل نگاه خاص و خلاقانه‌اش به تاریخ ادبیات. هر یک از ما به نوعی با این نام موافقت کردیم ولی در کل چیزی که بین همه‌ی ما و برای شخص خودم اهمیت داشت وجهه‌ی سیاسی نام مطرود بود و هست. در این مدت همدیگر را تقریباً شناخته بودیم، علایق و گرایشاتمان اگر چه متفاوت اما در برخی از اصولِ بنیادینِ انتقادی، مشترک بود. دلسردی از میدان ادبی آن زمان پس از دوران اصلاحات و به خصوص پس از قتلهای زنجیره‌ای و مهاجرتهای گسترده‌ی نویسندگان و شاعران، ما را با مناظری یاس آور، گنگ و کلبی‌مشربانه در جامعه ادبی آن روز روبرو کرده بود. تاثیر زیستن و مراوداتی که همه ی ما در آن فضا داشتیم بر شعر و بیان ما علنی بود، نه تنها در شعرها، بلکه در یادداشتهای ما، اگر چه گاهی جوان و ناپخته و پرخاشگر، اما صریح و انتقادی و مستقل. چیزی که همیشه و همین حالا نیز برای مطرود مهم است و اتفاقا باعث شده که بازبینی و بازسازی سایت و جریان مطرود احساس شود این بود که این ما گفتنها و ما دیدنها رفع شود. اگر چه ما یک عده بودیم که دور هم جمع شده بودیم اما همیشه چیزی که برای همه مان اهمیت داشت این بود که ما تبدیل به یک گفتمان شویم نه یک بند یا حلقه. گفتمانی در مقابل تفکر غالب و سیاست زدوده‌ی دوران، گفتمانی زنده در تاریخ شعر معاصر و در برابر شعر موسوم به دهه هفتاد و گرایشات فرمی و زبانی آن، گفتمانی به مثابه‌ی یک بیان، یک بیان شدت یافته در مقابل عنعنات فاخر فرهنگ و زیبایی‌شناسی تا مغز استخوان سیاسی زدوده، گفتمانی حادبیانگر و اکسپرسیونیستی...

ادامه نوشته

داشتم یادداشت خانم #مهسا_محب_علی را می‌خواندم، «شاه آبادیها در کریمخان؛ نگاهی به مناسبات امروز نویسنده با نشر، ارشاد و چشم‌انداز آینده ». به اینجا رسیدم که می‌نویسد:« طی این سی سال کی کار به اینجا رسیده که منِ نویسنده را به وزارت ارشاد راه ندهند؟ مگر وزارت ارشاد قرار نیست نهادی باشد میان نویسندگان و مردم؟ پس چرا من به این نهاد راه داده نمی‌شوم؟» پرسش من از خانم محب‌علی با حفظ احترام و کمال همدردی با ایشان، این است که واقعا شما طی این همه سال نوشتن، آیا تاکنون بر این بودید که وزارت ارشاد یک نهاد است، نهادی جهت ارتباط بین مردم و نویسندگان؟!؟ واقعا شما در این سالها هیچگاه با پوست و گوشت خود لمس نکردید که کار سازمان، وزارتخانه و نه نهاد ارشاد، چیزی جز جدایی مردم از نویسندگان، مردم از سیاست، مردم از تفکر و در نهایت مردم از مردم نبوده و نخواهد بود؟!؟
با این همه آیا هنوز هم تمایلی دارید که به این سازمان راه داده شوید و سر چاپ کتابهایتان چانه بزنید؟؟
خانم محب‌علی در پایان یادداشت خود می‌نویسند: « بله، از این پس خودشان بنویسند، خودشان چاپ کنند و خودشان جایزه دهند و خودشان در مجلاتشان برای کتابهایشان دست و هورای بلند بکشند.» دقیقاً به گمان من این نتیجه، همان نتیجه‌ایست که آنها ( #سیاستهای_فرهنگی حاکم و مافیای نشر و کاغذ و نشریات) از شما و ما انتظار دارند خانم محب‌علی: اختگی، تنهایی، انزوا و جدایی. آنها درست از کاری می‌هراسند که امثال #جلال، #براهنی، #شاملو و... و تفکر غیراپورتونیستی ادبی در آن دوران انجام می‌داد، یعنی کارِ مداخله، کار مداخله‌ی فکری، مداخله‌ای از آن نوع که در مقدمه #ظل‌الله براهنی می‌توان جست، مداخله‌ای از آن نوع که باعث شد جمعی از نویسندگان کشور در برابر سانسور شاهنشاهی و ناشران و نشریات شاه آبادی بایستند و در نهایت در سال ۱۳۴۷ به این نتیجه برسند که در قالب نام کانون نویسندگان ایران گرد هم آمده و اعتراض و مداخله‌ی خود را به سیاستهای فرهنگی وقت و عاملان آن به عمل درآورند، حتی اگر به قول شما اعتراض‌های سلبی. کنار نکشید خانم محبعلی، تنهایی کنار نکشید دوست عزیز! البته اگر با این جمله از مقدمه ظل‌الله موافقید: «خلاصه کلام این بود، ادبیاتی که از مردم ببُرد از خود نیز بریده است.» حتی اگر به گمان برخی، هر چه خورده‌ایم از مردم است.

آرش اله وردی


یادداشت خانم محب‌علی را می‌توانید در کانال تلگرام پوئتیکا بخوانید.
Poeticasmag

خشکی


بسم الله!
بلند شو 
بیا برویم بیرون
بیرون شاید خبری باشد
دق کرده‌ای
شاید آفتابی 
پرنده‌ای
فرشته‌ای شاید
کمی بریزد به کله‌های ما
شاید سیر بخندیم
شاید کسی کادویی بیاورد بیرون
بوسه‌ای کند
بازی کنیم
گلی بزنیم
گلی بخوریم
شاید کسی به صورتمان آبی بپاشد
خیس مان کند
تفی 
چیزی 
و باز بخندیم
کاری کنیم. 
کاری کنیم.

 

 


-تقریباً 
شما همه یک شرمید
یک  شرمِ کم آب

بی کلام
معصوم وُ بی‌زبان.
یک شرم امیدوار
پیر
بی خبر
فراخ وُ رستگار.


آرش اله وردی
بهمن ۱۳۹۷