«کشتی رباخواران»

شعری از آرش الله‌وردی


دلم به هیچ چیز نمی‌رود
دلم به هیچ چیز نمی‌رود
خراش می‌دهم
آیا راهی جز ویرانی نیست؟
خراش بی صدا
سفره را پهن می‌کنند
هیس، ساکت
غذا حاضر است
سکوت این گورستان آیا معنایی ندارد؟
سکوت
فرو می‌رود
ماه بزرگ فرو می‌رود
لطفا با لبخند وارد شوید

غمگین
بی پول
وارفته

من اما
صبر ندارم
لکن
خداوند چیزی را فراموش نخواهد کرد
اگر چه تو را
اگر چه
اگر چه مرا آب با خود برده است
اگر چه مرا باد
مرگ بر من باد
من
من چگونه هنوز سالمم؟
هنوز
هنوز بدنم را به باد می‌دهم
هنوز بدنم وا نمی‌رود
پایم را بلند می‌کنم
بلندا
بلندای ابدی
دریای امید
دریای انتقام
به پاخیز دریا!
تب نمی‌کنم
بیمار نمی‌شوم
همه چیز سر جای خودش است
پس مرگ بر آزمون الهی
مرگ بر ابتدای خیابان زیبا
مرگ بر میدان قبا
با این‌همه
پس پوست من
چرا کباب نمی‌شود؟
خداوندا من صبر ندارم!
مرگ بر آتشی که خاموش می‌شود
مرگ بر طوفانی که آرام می‌گیرد
مرگ بر هرگونه صدا
مرگ بر پیرسگِ وطنیِِ امیدوارِِ املاکی
که هنوز
که هنوز شق می‌کند.
مرگ بر پزشکهای وطنی
دکترها
مدیرهای وطنی
هرگونه
هنوز
تا بلندای ابدی
مرگ بر بخش دولتی بر بخش خصوصی
به کجا پناه برم؟
به زمین؟!
به آسمان؟!
آنها همه جا هستند
آنها همه جا را زیر نظر دارند
آرام بگیر
آرام
بچه‌ی بی صدا!

من
اما
امیدوارم
پس به نام من برقص رفیق!
به نام من بمیر!
دلم به هیچ چیز نمی‌رود
در نوار مغز، پاسخی نیست
امیدی نیست
در مغز پاسخی نیست
پاسخی نیست
بخواب
بخواب تا فرط بچگی
مراقب باشید
لطفاً اینجا کودکانتان استفراغ نکنند
گشنه‌ام
گشنه‌ام
گشنه‌ام.

۲۴ دیماه ۱۴۰۳

خشکی


بسم الله!
بلند شو 
بیا برویم بیرون
بیرون شاید خبری باشد
دق کرده‌ای
شاید آفتابی 
پرنده‌ای
فرشته‌ای شاید
کمی بریزد به کله‌های ما
شاید سیر بخندیم
شاید کسی کادویی بیاورد بیرون
بوسه‌ای کند
بازی کنیم
گلی بزنیم
گلی بخوریم
شاید کسی به صورتمان آبی بپاشد
خیس مان کند
تفی 
چیزی 
و باز بخندیم
کاری کنیم. 
کاری کنیم.

 

 


-تقریباً 
شما همه یک شرمید
یک  شرمِ کم آب

بی کلام
معصوم وُ بی‌زبان.
یک شرم امیدوار
پیر
بی خبر
فراخ وُ رستگار.


آرش اله وردی
بهمن ۱۳۹۷

ترجمه شعر کیومرث

halophyte
Issue2_2018
Kiomars
By arash allahverdi

translation by:alireza taheri araghi

 

شعر

 

رقص عقرب[1]

 

شب

بزن وُ

بکوب وُ

برقص

شب قوروق باشد بیمارستان[2]

شب

مرموز

گُه

بی‌پناه وُ طولانی­‌ست.

 

دی‌شب

زاریِ تنهای مرد راننده

بی‌راه

پشت دیوارِ اتاق خواب من

ساعت‌‌ها

 

دریغ 

گوش رنجوری دارم

زخم وُ پر خروش،

گمراهی رحم نمی‌کند

هول وُ دلهره

«لطفاً چراغ اتاق را خاموش نکن دخترم!»

 

اتاق

روشن است

با این همه

باید

پناه

برد

به خواب

فرو

رفت

به خواب

نمی‌شود،

که نمی‌شود

کوبید

زد

رقصید!

 

غمی اکبر دارد امشب

مردِ نوزاد-مرده، آقای غَرَوی!

 

نیش‌ها

زخمی‌ها

فرشته‌ها!

می‌کوبند

می‌رقصند

نه اما پناهی

راهی

امانی

 

شهر

امشب

شهر مرده­‌هاست

خواب ندارد انگار

می‌گندد

شهر بی‌امان

بی‌آرام!

بی‌انگار!

می‌سوزد

جفت‌ها مرده‌اند

جوانها مرده‌­اند

پیرها مرده‌­اند

کودکان مرده‌­­اند

و ساعتها

برای مرده‌ها زنگ می‌زنند!

 

ساعت‌ها

دوره می‌کنیم

دوره می‌کنیم

خویش‌­تن را!

 

ول کنید دست مرا

امشب

بیدار نمی‌شوند مرده‌ها

بیدار نمی‌شوند

هر چه می‌زنیم

هر چه می‌کوبیم

هر چه می‌رقصیم! 

 

آرش اله وردی

پنج دیماه ۱۳۹۷              بازنویسی 11 دیماه 1397



[1] - عقربها قبل از جفتگیری می‌­رقصند. عقرب نر برای جلب اعتماد و بیداریِ شهوانیِ ماده، دستانش را می‌­گیرد و او را با خود تکان می­‌دهد. این رفتارِ عقربها به والس، رقص و یا بوسه‌­ی عقرب معروف است.

[2] -سطری از شعر نیما یوشیج

شعر آبان

آرش اله وردی

 

 

سقف خانه‌ی استیجاری ما
کم کم دارد آوار می‌شود
هنوز نشده
ولی می‌شود
بالاخره
می‌شود
دیوارها، درزها، پنجره‌ها همه پوست پوست شده‌اند
ما خودمان هیچ،
کمتر در خانه می‌مانیم
کمتر در خانه راه می‌رویم
و کمتر در خانه حرف می‌زنیم
کسی را اما
فامیل، دوست، آشنائی را اما
دیگر نمی‌شود حتی به خانه دعوت کرد
زیرا که ممکن است
وقتِ خوشِ مهمانی
ناخواسته اتفاقی بیافتد
بارانِ آتشی، لعنتی، زهری، زلزله‌ای، چیزی مثلا
وَ بریزد روی سرِ بی سر وُ سامانِ آن خانمها، آقایان
و ناگاه
شادی بزرگ‌ِمان
شادی بزرگ‌ِمان
آوار و خراب شود
آتش بگیرد
خاکستر شود
و دیگر
هیچ نماند از ما
به یادگار!

پاییز است دیگر، پادشاه فصل‌ها
چه می‌شود کرد؟

آبان 1397

تهران

نوشباد

 

 

هیچ، همین کف، دوشیزه شعر

تنها برای نمایاندن جام؛

چنانکه در دور غوطه‌زن در آب فرو

فوجی از پریانِ دریا،  بی‌شمار پشت و رو

 

در می‌­نوردیم دریا را، ای دوستانم گوناگون،

من دیگر در عقب کشتی

شما دماغه‌­ی پر شکوه که می‌­شکافد

خیزاب­های تندر و زمستان را

 

برمی­‌انگیزدم مستی دل‌انگیزی تا

بی پروای نوسانش کژ و راست

برخاست نوشبادی بیاورم بجا

 

تنهایی، صخره و ستاره

نثار هر آنکه خرید به جان

سودای سپیدِ ماش بادبان

 

استفان مالارمه

آرش جودکی

-------------------------------

سپاس بی حد از آرش جودکی و ترجمه‌ی دقیق و گرانبهایش.

 

 

شعری از چسلاو میووش

مواجهه (Encounter)

برگردان آرش اله‌وردی

 

سحرگاه

سواره بر واگنی

از لابه لای دشتهای یخبسته میرفتیم

یک شاخه گل سرخ درون تاریکی.

 

ناگاه خرگوشی صحرایی از میان جاده گذشت

و یکی از ما با دست به او اشاره کرد.

 

مدتها از آن روز گذشته است

و حالا دیگر هیچکدام آنها زنده نیستند

نه آن خرگوش صحرایی

و نه آن مردی که اشاره میکرد.

 

آه، ای عشق من!

حالا آنها کجا رفته‌اند؟

یعنی آنها به کجا می‌روند؟

تصویر تلالو آنیِ یک دست

رد یک حرکت

و صدای خش‌خش ریگها؟!!!

به کجا رفته‌اند؟

 

اینها را

نه از سوگ و اندوهی که دارم

از حیرت است

که می‌پرسم!

 

شهر ویلنیوس

1936

چسلاو میووش (۱۹۱۱- ۲۰۰۴) شاعر و مترجم لهستانی-آمریکایی و برنده ی جایزه نوبل در سال 1980- این شعر یکی از مهمترین شعرهای میووش به شمار میرود.

 

  

 

Issue Spotlight: Arash Allahverdi’s “Shitkilling

A look through Asymptote's January Issue

Arash Allahverdi’s “Shitkilling,” translated from the Farsi by Thade Correa and Alireza Taheri Araghi, is a powerful poetry standout in Asymptote’s Winter Issue. It’s seductive: inviting its readers to read, “to come and do drugs,” to submit to the poem’s provocations—and “as if semen drink the water”the poem is a one-of-a-kind experience of the high and low, of the routine and the extraordinary.

come

come and do drugs

bring the drugs and do it

drink

drink the water

as if semen drink the water

Patty: Especially as it appears in Asymptote’s latest winter publication, Correa and Araghi’s translation of “Shitkilling” swells in profundity. In a digital format already marked by abstraction to the casual reader (think Tumblr, GIFs, and Tao Lin), Allahverdi’s poem appears fragmented, distracted, even angry. But the poem’s offhandedness is false; its faux ephemera only augments the poem’s primality and the reader’s complete helplessness at the grossness of existence that it depicts. Despite our pretensions, we are mired in bodies, “Shitkilling” seems to say. Our organs grind along, producing urine, feces, semen, in the face of a brittle language begging to deny its own charade.

drink and piss

piss on the office ceramic tiles

don’t tell your colleague you pissed

tell him this is orange juice

your colleague will cheer up

Eva: The poem compellingly mingles the often-invoked categories of “high” and “low” (religious imagery with images of sex and drugs, for example), skillfully adding to the mix everyday specifics of the speaker’s discontented life—office ceramic tiles, angered colleagues, Lorazepam to sleep, an ignorant father-in-law. Consequently, the poem’s speaker seems to hail from a very specific and familiar-to-us-all place (“this neighborhood is hell / and this will be your fate”)—the reader knows his exasperation and boredom. The sex, drugs, and powerful religious images that punctuate the poem tear apart this banal, frustrating world, lending the poem much of its remarkable intensity.

and say real friends share drinks

and there are consequences

but don’t worry

tell lies

sleep

take lorazepam and sleep in the office

think of hips in your sleep

think of the capacities of hips

[…]

you also know that God himself knows

and he knows that he himself knows

and he knows that the Lord brings thousands of likenesses

forth

and he himself knows that you

are not even one of these likenesses

and he himself knows that you

are only scum, only excrement

and you yourself know that in excrement

—and the excrement knows it itself—

there are a thousand secrets

Eva: Allahverdi surprises throughout the poem, which deftly moves between registers, tones, vocabularies, and images, but constantly maintains a hypnotic quality through its subtly varied repetition (in the above stanza: himself, himself, yourself, itself).

The speaker reveals his anguishes and neuroses in powerful strokes. His admission that he knows and god knows that he is not one of god’s likenesses is especially strong—that he is “only scum, only excrement.” But even this statement might not be so startling if not for the one that follows. The poem proclaims that, like a god who knows itself and its likenesses, excrement knows itself too, is self-aware, and even this excrement—in which the poem is so fantastically mired—hides “a thousand secrets.”

***

Read Arash Allahverdi’s poem “Shitkilling” in its entirety in Asymptote’s January 2014 Issue.

***

Born in 1983 in Shiraz, Arash Allahverdi began writing poetry at age fifteen. His first book, Fury (2007), was an e-publication. After his second book, The Book of the Blood (2010), could not obtain a publication license, he again forwent conventional publishing and released it in e-book format. He currently edits a website dedicated to contemporary Persian poetry.

Alireza Taheri Araghi is an Iranian writer and translator. He has translated three collections of short stories into Farsi. His work has appeared in The Gloom Cupboard, Re:Visions, and Avatar Review. He is currently a creative writing M.F.A. candidate at the University of Notre Dame and edits the online journal PARAGRAPHITI.

Thade Correa hails from Northwest Indiana. He received his B.A. from Indiana University, Bloomington, his M.A. from the University of Chicago, and his M.F.A. from the University of Notre Dame. His work has appeared in various journals and recently garnered him the 2012 Billy Maich Academy of American Poets Prize.

Shitkilling

ترجمه شعر گه کشی در asymptote

مترجم:علیرضا طاهری عراقی

Arash Allahverdi

come
come and do drugs
bring the drugs and do it
drink
drink the water
as if semen drink the water

drink and piss
piss on the office ceramic tiles
don't tell your colleague you pissed
tell him this is orange juice
your colleague will cheer up
and say real friends share drinks
and there are consequences
but don't worry
tell lies
sleep
take lorazepam and sleep in the office
think of hips in your sleep
think of the capacities of hips

ponder
ponder and flee
flee into the streets and bazaars
climb onto the curb
stand there and sing
sing and say not
say not I know not singing
talk
and eschew the fellowship of the ignoble and the envious maligner
and be never doleful
and rub my compound elixir of lobster dregs and yogurt
and ergot fungi liquids
on your skin
on your penis
on your hands and hips
so their harm won't befall you
and thou shalt live
so you will harm not even an ant
rub
and bend over
shove your mouth into the ant's ear
and utter to him
there are eight paradises
and seven skies and four gates
where art thou now O ant?

the ant crawled into the hole amazed and mysterious
the four angels rushed towards you
towards you
to take hold of your four corners
if you don't believe in paradise
and take you to your father-in-law
and then        you will vaguely see
you will see the same ant is reclining next to your father-in-law
"son, if there is not paradise, why do you say there are eight paradises," your father-in-law says laughing

you yourself know you have done drugs
you go and read Marx and Benjamin and Blanchot

you feel like it'll kill you to go work again tomorrow
and your father-in-law doesn't know you did drugs
you will finally die in the office
you know it yourself
and Bahram knows this too
Ensieh knows this
Feo knows this
Ati knows this
And you understand these things
and you are afraid your jubilant king won't hear the story of your perishing

but God himself knows

you also know that God himself knows
and he knows that he himself knows
and he knows that the Lord brings thousands of likenesses

forth
and he himself knows that you
are not even one of these likenesses
and he himself knows that you
are only scum, only excrement
and you yourself know that in excrement
—and the excrement knows it itself—
there are a thousand secrets
not even one is in a thousand roses
and death to the nose
and death to the eye that just won't believe

and death to your childhood
and death to your adolescence and youth
he who has no babe must do school
he who has no money

must get accepted at public university
must not take up drugs and chicks
must become a respectable person
he knows these things
and he who has money
is no shithead to do school
and be an employee
and not have a non-cultured chick
and death to his nose
death to his eyes

death to his body
death to his penis
and such are the characteristics of the crowds

climb down from the curb

come and do drugs
come and sniff
and be warned that the nose is not just for dying
come and shit
and fix your eyes on your excrement
zoom in
gaze
and place your excrement on a gold plate
caress it

pick it up and put it on your head
imagine that you are bringing me a dowry
imagine that you are carrying yourself in your coffin
bring it
bring it so a thousand mysteries I will clarify for you
Tehran is hell

and this will be your fate
this neighborhood is hell
and this will be your fate

come and have sex
have sex
do drugs and have sex
get connected
accept
think
touch
rub
get warm
get wet
have sex

get squashed
get shit
get composed
get compressed
this is my most prisoned poem
this is my most poisoned poem
this is my most presumed poem

you are entering my Iranian poem
you are violating my Iranian poem
and this is my own fault
I am born of a slit
I have slit myself from before myself
and I slit everything
and every slit deserves a cock
deserves a cock

deserves a violation
deserves an entry
deserves an employer
and this
is what I deserve.

climb down from the curb hateful excrement
come let's go do drugs
come
God's guarding us
come


translated from the Persian by Alireza Taheri Araghi and Thade Correa

خونریزی

دارد خون می‌آید
دارد
خون
می‌آید
خون دارد با یک غریبه می‌آید
خون دارد با آژانس می‌آید
خون دارد با یک زن خراب می‌آید
زن خراب با خون دارند به چشم من نزدیک می‌شوند
من به آلت حجیم خون زل می‌زنم
خون با زن پچ‌پچ می‌کند
زن خراب دولا می‌شود توی چشم من
و پستانش را
سر پستان بزرگ‌اش را در دهانم فرو می‌کند
خون، دست زن خراب را می‌گیرد
و می‌کشد
و می‌برد
سرش از لای دهان و دندان من در می‌آید
لزج
زن و خون به خانه می‌روند
آب‌دهانم دارد از بدنش می‌چکد
خون بیرون می‌آید
خون چیزی مابین خجالت و عصبانیت است
خون ، زن خراب را با آژانس می فرستد به خانه‌اش
خون نگاهم می‌کند
من خودم را خراب می‌کنم

خون
دماغش را می‌گیرد
و از چشمش می‌زند بیرون
خون می ریزد روی صورت خودش
خون صورتش را پاک می‌کند
خون به آینه نگاه می‌کند و به خودش می‌گوید :«فقط خون»
من می‌فهمم که زن خراب نتوانسته است خون ما را ارضا کند

خون می نشیند
به خودش فشار می‌آورد
چشم و پیشانی‌اش چروک می‌شود
خون در می‌آورد
و قطره‌ای از خویش را در دست می‌گیرد
قطره‌ای که نامش می‌شود «یک‌خون‌دیگر»

یک خونِ همجنسِ دیگر
خون با« یک‌خون‌ِ همجنسِ دیگر » می‌روند توی اتاقِ من
خون سرش را از در بیرون می‌کند
خون‌خودمان را می‌گویم
وبه چشمهام نزدیک می‌شود و می‌گوید کمی چشمهات را باز کن احمق
خون‌روشنفکر، فشارش بالا می‌رود
خون را رها می‌کند
خون دارد بالا می‌آورد
خون
خونِ جنون
دوباره می رود تو
خون سردی‌اش راحفظ می‌کند
و در آغوش گرم خونِ دیگر فرو می‌رود

انگار خون دارد
می‌دهد
صداش
می‌آید
انگار خون دارد
می‌زاید
یا می‌ریند
نمیدانم
چیزی مابین اینهاست
چیزی مابین اینهاست
صدای بدی‌ست
انگار خون دارد سرِ زا می رود
نه
سکوت می‌شود
انگار که دیگر خون خوب شده است
انگار که اوضاع ردیف شده است


خون دارد شلوارش را پاش می‌کند
و با «یک خون دیگر» که شلوارش را هم پاش کرده است
از خانه می زنند بیرون
خون‌ها که از خانه می‌زنند بیرون
خون‌ها که از خانه می‌زنند بیرون
خون‌ها که بیرونِ خانه را خیره نگاه می‌کنند
خون‌ها که سوار مترو می‌شوند
بی آنکه به کسی بچسبند
تنها محکم به یکدیگر چسبیده‌اند
خون‌ها که آگهی‌های تجاری را خیره نگاه می‌کنند
خون‌ها که پول‌هایشان را در مترو زده‌اند
خون‌ها که رفته‌اند کلانتری و گزارش داده‌اند
گزارش
گزارشی از خونهای افسردگی
از خونهای بیگاری
ازخونهای بی عار
از خونهای کم خون


کم
کمتر
اینها را خواب دیده ام
دیگر چیزی نمی‌دانم.


خون
دارد تنها می‌آید
خون دارد پیاده می‌آید
خون سرش گیج می‌رود
بغلش می کنم
خون به تمنا به چشمهای من نزدیک می‌شود
دولا می‌شوم
و از پستانم خون تازه‌ای می‌نوشد
خون دارد می‌رود
خون
دارد
می‌رود
خون
دارد
از اینجام می‌رود.



23اسفند88

bleeding

خونریزی

باز نشر از:  پاراگرافیتی

Written by Arash Allahverdi 
Translated by Alireza Taheri Araghi
Edited by Drew Kalbach
Illustrated by Sahar Salehzadeh
Read by Peter Twal

 

there is blood coming
blood
is
coming
blood is coming with a stranger
blood is coming in a cab
blood is coming with a loose woman
the loose woman and the blood are approaching my eye
I stare at the voluminous member of the blood
blood whispers to the woman
the loose woman bends into my eyes and forces her nipple
her nipple into my mouth
blood takes the woman’s hand
and drags

and takes her away
her head emerges from my mouth and teeth
slimy
the woman and blood go home
his body dripping with my saliva
blood comes out
blood is something between shame and fury
blood sends the loose woman home in a taxi
blood looks at me
I soil myself
blood pinches his nose
and rushes out of his eye

blood drips on his own face
blood wipes his face
blood looks in the mirror
“it’s just blood” he tells himself
I realize the loose woman hasn’t been able to satisfy blood
blood sits
exerts himself
wrinkles his eye and forehead
brings out blood
and holds a drop of himself in his hand
a drop that turns into “another blood”
another kin blood
blood and “another kin blood” go into my room

blood sticks his head out of the door
I mean our good friend blood
and approaches my eyes and says open your eyes a little, moron
the intellectual blood, his pressure goes up
leaves the blood
blood is throwing up
blood
the blood of madness
goes back in again
keeps cool
buries himself in blood’s warm arms
as if blood is taking it

his sound is coming
it’s as if blood is shitting
as if blood is dying giving birth
no
it becomes silent
as if blood gets well
blood is putting on his pants
gets out of the house
with “another blood” who has his pants already on
bloods who get out of the house
bloods who get out of the house
bloods who look out of the house

bloods who take the subway
bloods who mistake someone for Walter Benjamin on the subway
bloods who stick to Walter Benjamin
bloods who watch the commercials
bloods who have been robbed on the subway
bloods who have gone to the station and said Walter Benjamin have robbed them
bloods of madness
bloods of philosophy
bloods of depression
bloods of unemployment
bloods of indifference
bloods of anemia

little
less
I have dreamed these
I know nothing else

blood
is coming alone
blood is coming on foot
blood his head is spinning
I take him in my arms
blood implores closer and closer to my eyes
I bend over
and he drinks blood from my breast
blood is going
blood
is
going
blood
is
going from here

Written by Arash Allahverdi
Translated by Alireza Taheri Araghi
Edited by Drew Kalbach
Illustrated by Sahar Salehzadeh
Read by Peter Twal 

Published 2/7/2013

TRIPWIRE 9

 انتشار ترجمه ی چند شعر فارسی در مجله ی Tripwire 

می 2015

TRIPWIRE 9 * TRANSNATIONAL / TRANSLATIONAL Don Mee Choi, Harry Gilonis & Ch’iu Chin, Mette Moestrup (trans. Mark Kline), Jessica Tang, Juan Ortiz-Apuy, Ida Borjel (trans. Linda Rugg), Jules Boykoff, Divya Victor, Sean Bonney, Charlene Tan, Jen Hofer & Virginia Lucas, Lisa Robertson & Jessica Pujol Duran, Arash Allahverdi (trans. Alireza Taheri Araghi), Hugo García Manríquez, Ana Teresa Fernandez, Ali Dadgar, Gelare Khoshgozaran, Lasana M. Sekou, Miyó Vestrini (trans. the New Order of St. Agatha), Forugh Farrokhzad (trans. Sholeh Wolpé), Joaquim de Sousândrade (trans. Odile Cisneros), Oswald de Andrade (trans. Stella M. de Sá Rego), Jean-Joseph Rabearivelo (trans. Robert Ziller), Shahrnush Parsipur (trans. Steve MacDowell & Afshin Nassiri), Habib Tengour (trans. Pierre Joris), Víctor Valera Mora (trans. Guillermo Parra & Anne Boyer), Clemente Soto Velez (trans. Martín Espada & Camilo Perez-Bustillo), Cam Scott on Annharte, Sarah Dowling on Rachel Zolf, Zoe Tuck on Trish Salah, Susan Briante on Muriel Rukeyser, & more. 260 pages. May 2015. Download PDF



یادداشت پوپه میثاقی در مجله آندرلاین درباره کتاب I am a face...

صورتی هستم که باید بخوانی‌اش

 

 طرح جلد کتاب «صورتی هستم که باید بخوانی‌اش

© co.im.press

نگاهی به کتاب «صورتی هستم شریکِ اندوهتان»، مجموعه شعری متفاوت از هفت شاعر جوان ایرانی که به انگلیسی منتشر شده

پوپه میثاقی

لطفا توجه بفرمایید که این مقاله حاوی کلمات و عبارات بی پرده است.

کتاب «صورتی هستم شریکِ اندوهتان» مجموعه شعری است از هفت شاعر جوان ایرانی که علیرضا طاهری عراقی انتخاب و از فارسی به انگلیسی برگردانده است (۲۰۱۵، نشر co.im.press) این شاعرها عبارتند از آرش الله‌وردی،‌ سوده نگین‌تاج، بابک خوشجان، علی اخوان کرباسی، مهناز یوسفی، شهرام شهیدی و اهورا گودرزی.

عراقی در مقدمه‌ کتاب شرایط خود را برای انتخاب این شاعرها و آثارشان توضیح داده است. «از آثار متنوعی که وجود دارد، من بیشتر به کارهایی علاقمند بودم که شاعران کمتر مطرح انجام می‌دهند، عده‌ای بی‌نام و نشان از جماعت شاعر که خودش هم نام و نشان چندانی ندارد.»

او می‌گوید هدفش «گرد هم آوردن مجموعه آثاری یک‌دست بوده است که به عنوان یک کتاب تک تأثیرگذار باشد و نه مجموعه‌ای گسترده که آثاری را از هر جنسی شامل می‌شود.» کتاب همان‌طور که عراقی خواسته بود اثری است که می‌تواند به عنوان یک کتاب به تنهایی خوانده شود و «مجموعه‌ای گسترده» هم نیست، اما شاید نتوان آن را مجموعه‌ای «یک‌دست» دانست که البته این  یکی از نقاط قوت اثر است. کتاب مجموعه‌ متنوعی از صداها و دغدغه‌ها را ارائه می‌کند، و همین تنوع و یکدست نبودن کتاب آن را برای خواننده جذاب و گیرا می‌کند. با این حال، اشعار کتاب هنوز خصوصیات مشترکی دارند که سبب می‌شود این اشعار بتوانند کنار هم بنشینند و یک کل واحد را تشکیل دهند. همگی قوی هستند، بی‌واسطه به موضوعات می‌پردازند، از ابراز عریان احساسات ابایی ندارند، در روزمرگی‌ها معنای بسیار کشف می‌کنند، و در مواجهه با و افشای دنیایی پیچیده و چند لایه‌ تا قلب همه چیز فرو می‌روند.

کتاب با شعر «گُه‌کُشی Opens in a new tab or window.» از آرش الله‌وردی و خود شعر با این ابیات شروع می‌شود:

بیا

بیا و دراگ بزن

دراگو بیار و بیا بزن

بنوش

بنوش آب را

به مثابه‌ منی بنوش آب را (ص ۳ کتاب انگلیسی)

و با شعر «بیل» از اهورا گودرزی تمام می‌شود. این شعر یکی از شعرهای مجموعه‌ای است از گودرزی که از فیلم «بیل را بکش» اثر کوئنتین تارانتینو الهام گرفته است. شعر با این ابیات کل کتاب را به پایان می‌برد:

یک، باد می‌پیچد توی فلوت تو

دو، قهرمان من بغض می‌کند

سه، انگشت‌های قهرمان من می‌لرزد

چهار، سکوت می‌پیچد توی فلوت تو

پنج، اشک می‌چکد روی میز (ص ۱۳۵ کتاب انگلیسی)

در میانه‌ این دو شعر، کتاب ما را از شعر «چیزی نیست» سوده نگین‌تاج Opens in a new tab or window. که آدم‌های «گنده‌گوز» و چیزهای «به‌گا رفته»‌ و «آن‌چنانی»ای را که «روبه‌رویت» می‌ایستند فهرست می‌کند (صص۳۲-۳۱) به «خواستگاری» بابک خوشجان «در خیابان آزادی» (ص۵۴) و ملاقات بانوی قهوه‌ مسموم قجری می‌برد؛ از «تیک‌تیک تیک‌تیک تیک‌تیک داااان» (ص۶۸) برنامه‌ رادیویی تقویم تاریخ علی کرباسی و غول‌ها و پری‌ها و فک‌های زرد او به شهر رشتی که با کلمات و ایماژ‌های مهناز یوسفی زنده می‌شود و بعد به صحنه‌های جنگ شهرام شهیدی که اجساد و دردهای آن‌ها را مقابل چشمان ما می‌آورد؛ در این سفر ما به هر گوشه و کناری سر می‌زنیم، و همه‌جا همیشه به عمق می‌رویم. به علاوه، ترجمه و کنار هم قرار گرفتن چندین شعر از هر شاعر (دست‌کم پنج شعر) این امکان را به ما می‌دهد که با هر شاعر وقت کافی بگذرانیم و کمی با دغدغه‌ها، تم‌ها، صدا،‌ و سبک او آشنا شویم.

در این میان، توجه به دو نکته شاید کتاب را قوی‌تر هم می‌کرد. بسیار خوب می‌شد که به رسم خیلی از کتاب‌های شعر ترجمه، کتاب به صورت دوزبانه منتشر می‌شد تا خواننده‌‌ای که به زبان فارسی آشنایی دارد بتواند این اشعار را در هر دو زبان تجربه کند و خواننده‌ای هم که به زبان فارسی آشنایی ندارد بتواند دست‌کم تجربه‌ای بصری از زبان و فرم اشعار در زبان اصلی داشته باشد. مسأله‌ دیگر عکس روی جلد کتاب است. کتابی که مجموعه‌ای از اشعار جسورانه‌ و جست‌وجوگر را گرد هم آورده است باز هم‌ چون بسیاری کتاب‌هایی که از منطقه‌ی خاورمیانه به انگلیسی ترجمه و در آمریکا ارائه می‌شوتد با عکس روی جلدی کلیشه‌ای همراه است: چهره‌ پوشیده‌ زنی محجبه که تنها یک چشم او بیرون است و این چشم با حالتی تسلیم و اندوهگین به خواننده خیره شده است؛ عکسی که هیچ هم‌خوانی‌ای با صداهای عاصی و رسای داخل کتاب که همگی مدت‌ها پیش بر هر تسلیم و اطاعتی غلبه کرده‌اند ندارد.

آدیتی ماچادو، دبیر شعر مجله‌ Asymptote، مجله‌ای آنلاین مختص ترجمه و ادبیات جهان، که چندتایی از اشعار کتاب به هر دو زبان اصلی فارسی و ترجمه‌ انگلیسی نخستین بار در آن چاپ شدند، در یادداشتی درباره‌ کتاب می‌نویسد که چطور بعد از خواندن آن باورش به کتاب‌های گلچین شعر دوباره زنده شده است: «به دوستانم و غریبه‌ها می‌گویم این کتاب را بخوانید. از ناشران می‌خواهم کتاب‌های بیشتری مثل این چاپ کنید. با هم همکاری کنید و مجموعه‌هایی تهیه کنید مثل این مجموعه که این مترجم انتخاب و ترجمه کرده است.»

نکته‌ مهمی که باید به خاطر سپرد نکته‌ای است که عراقی خود در مقدمه‌ کتاب یادآور می‌شود،‌ این‌که این کتاب نباید به عنوان نماینده‌ کل شعر فارسی در نظر گرفته شود. بنابراین نه به عنوان یک نماینده (در واقع هیچ کتابی نمی‌تواند و نباید به تنهایی نماینده‌ یک کشور و ادبیات و فرهنگش باشد) بلکه به عنوان یک کتاب شعر ترجمه شده از فارسی، کتاب ارزش خوانده شدن و مطرح شدن دارد. به خصوص در بازار کتاب انگلیسی زبان که اغلب به ترجمه‌ نمونه‌های ادبی کلیشه‌ای از ایران و خاورمیانه توجه نشان می‌دهد، حضور کتاب‌هایی چون صورتی هستم شریکِ اندوهتان اتفاق خوبی است که باید بیش‌تر مورد توجه خواننده‌ها و منتقدها قرار بگیرد. 

 

ترجمه ی کُردی شعر خون ریزی

خوێن ڕێژی/ ئاره‌ش ئه‌ڵڵاوێردی/ و: ئه‌نوه‌ر عه‌ره‌ب

 

خەریکە خوێن دێ

خەریکە

خوێن

دێ

خوێن لە گەڵ غەوارەیەک دێ

خەریکە خوێن بە تاکسییەک دێ

خەریکە خوێن لە گەڵ سۆزانییه‌ک دێ

خەریکە سۆزانی و خوێن بەرەو لای چاوی من دێن

من لە ئەسپابی زەڵامی خوێن دەڕوانم

خوێن و ژن سرتەسرتیانە

سۆزانی چەماوە ناو چاوانی من و مەمکه‌کانی

سەر گۆی مەمکی لە زارم نا

خوێن، دەستی سۆزانی دەگرێ و

ڕایده‌کێشێ و

دەیبا

سەری لە زارم دەردێ

لیچق

بەرەو ماڵ ده‌خوشێن ژن و خوێن

لیکاوم لە بەژنی دەتکێ

خوێن بەرەو دەرێ دێ

خوێن شتێکه‌ وه‌ک شەرم و تووڕە بوون

خوێن، سۆزانی بە تاکسی دەباتەوە بۆ ماڵەکەی

خوێن سه‌یرم ده‌کا

من خۆم پیس دەکەم

خوێن لووتی دەگرێ و

لە چاوییەوە فیچقە دەکا

خوێن ده‌پژێته‌ سەر دەم و چاوی خۆی

خوێن دەم و چاوی ده‌سڕێ

خوین لە ئاوێنە دەروانێ و بە خۆی دەڵێ: تەنیا خوێن

من دەزانم کە سۆزانی نەیتوانیەوە خوێن کاژێر بکا

خوێن دادەنیشێ

فشار بۆ خۆی دێنێ

ناوچاوانی تێک دەچێ

خوێن دەدلێ و

دڵۆپێک لە خۆی لە لەپ دەنێ

دلۆپێک کە دەبێتە خوێنێکی­تر

خوێنی هاوڕەگەزێکی­تر

خوێن لە گەڵ خوێنی هاوڕەگەزێکیتر دەڕۆنە هۆدەی من

خوێن سەری لە دەرگاوە دێنێتە دەر

خوێنەکەی خۆمان دەڵێم

لە چاوانم نزیک دەبێتەوە و دەڵێ بڕێك چاوت هەڵێنە گەوجە

خوێنی رووناکبیر، فشاری دەچێتە سەر

خوێن به‌جێ دێڵێ

خوێن خەریکە ده‌ڕشێته‌وه‌

خوێن

خوێنی شێتی

دەڕواتەوە خوار

خوێن ساردیکەی ڕادەگرێ و

لە باوەشی گەرمی خوێن دەخزێ

تۆمەز خەریکە خوێن دەدا

دەنگی دێ

تۆمەز خوێن خەریکە دەڕی

تۆمەز خوێن خەریکە بە سەر زگەوە دەچێ

نا

بێدەنگییە

تۆمه‌ز خوێن چاک دەبێتەوە

خوێن خەریکە شاڵوارەکەی لە بەر دەکا و

لە گەڵ خوێنێکی­تر کە شاڵوارەکەی لە بەر کردووە

لە ماڵێ ده‌رده‌که‌ون

خوێنەکان  کە لە ماڵ ده‌رده‌که‌ون

خوێنەکان کە لە ماڵ ده‌رده‌که‌ون

خوێنەکان کە چاو لە دەرێ دەکەن

خوێنەکان کە سواری مێترۆ دەبن

خوێنەکان کە لە مێترۆدا کەسێک بە واڵتر بنیامین دەگرن

خوێنەکان کە بە والتر بنیامینەوە دەنووسێن

خوێنەکان کە لە رێکلامە توجاریکان دەڕوانن

خوێنەکان کە پارەیان لە مێترۆ لێ قەپاندوون

خوێنەکان کە چوون بۆ کەڵانتەری و وتوویانە والتر بنیامین پارەکەیانی لێ قەپاندوون

خوێنەکانی شێتی

خوێنەکانی فەلسەفی

خوێنەکانی پەژارەیی

خوێنەکانی بێکار

خوێنەکانی بێ عار

خوێنەکانی کەم خوێن

کەم

کەمتر

ئەوانەم خەون دیوە

ئیتر شتێک نازانم.

خوێن

خەریکە تەنیا دێ

خوێن خەریکە پیادە دێ

خوێن سەری لە گێژەوە دێ

لە باوەشی دەگرم

خوێن بە تکاوە لە چاوانی من نزیک دەبێتەوە

دادەێمه‌وه‌ و

لە مەمکم خوێن دەمژێ

خوێن خەریکە دەڕوا

خوێن

خەریکە

دەڕوا

خوێن

خەریکە

لێرەم دڕوا.

تفکیک


آنگاه
قدرت تفکیک اجسام وُ ارواحِ توی خانه‌ی موروثی‌ام را از دست داده بودم.

داشت سرم کلاه می‌رفت.
می‌رفت که مخلوط شوم با فضولات ارواح متوفی خانواده‌ام.

اعضای خانواده
با قدرت بالای تفکیک و شناخت خود
هر یک
گوشه‌ای ایستاده بودند
و گاهی در حال خیرگی به من
در چیزهای دیگری فرو می‌رفتند.

اوضاع خراب بود.

انگار کن  
زنم شده است جعبه مدادرنگیهای دخترم

انگار کن
تقریباً مادرم شده است یک عالمه برنج وآب و نمک
و چیزهایی که شناختم قدرت شناخت آنها را نداشت.
اما من
بعد چتر قدیمی پدرم را شناختم  
شناختم که آویز شده بود از شاخ گاو
آن گاوی که پشت در.

بعد
حتی برادرم نیز
شد چند کیلو گوشت چرخ‌کرده
و آنگاه من بی‌اختیار به او گفتم مادر.
یعنی من چرا به او گفتم مادر؟

حالا برادرم که مادرم شده بود بینی‌اش را گرفت
و با دست دیگرش به خواهرم اشاره کرد و بی‌اختیار گفت:
«برادر! ببین مادرمان را.
او مادر است، نه من،
نگاهش کن!
خواهش می‌کنم دیگر به من نگو مادر!»

دیدم
رفتم کنارش
آری
خواهرم بود
نگاهش کردم
زد توی گوشم و گفت:
«برو گم شو بیرون از خانه‌ی شوهرم، هیز کثیف بد بو.»

او خانه‌ی موروثی‌مان را می‌گفت.

من اما
هیچگاه به اندام خواهرم نگاه نکرده بودم
من اما
هیچگاه به شوهرش و آلت شوهرش حسادت نکرده بودم
شوهرش داشت کمربندش را در می‌آورد
به سوی منِ جان بر کف
و تا آمد یک عالمه برنج ریخت زیر پاش و سر خورد توی کون خواهرم.

بعد دیدم پسر خواهرم را که داشت از درد کون مادرش با دخترم ور می‌رفت.
به زنم گفتم:
«نمی بینی من علیلم؟
برو  د دخترمان را نجات بده از دست این حرامزاده!»

زنم از شکل جعبه مدادرنگی های دخترمان درآمد
و شد خشم.

خشم،
خواهرم و شوهرخواهرم را توی شلوارشان
به شاش نشاند
داشت می‌آمد صدای باقی‌مانده‌ی مادرم
که آنگاه برنجی دم کشیده شده بود
و داشت زار می‌زد
برای فرزندان شکست خورده‌اش
فرزندان فقیرش.

داشت
کف از دهانم
که آنگاه
خشم
خشم خوشکلم
خشم مهربانم
چتر نجاتش را به دخترمان رساند
و او پسر خواهرم را خواباند به پشت
و چتر را
چتری که فقط چتر بود را
فرو کرد درون او
تنها چیزی که فقط خودش بود را
درون کون او.
 
آنگاه
قدرت تفکیک اشیاء را کم کم به دست آوردم.
آنگاه
بلند شدم و لباسهایم را تنم کردم
آنگاه
برادرم را در برنج ریختم
و هم زدم
و بعد  
با شاشِ واقعیِ مادر وُ برادر وُ زن وُ دختر باکره‌ی عزیزم
خواهر و شوهرخواهر حرام‌زاده‌ام را سیر کردم
و بعد تفکیک کردم
و اجزایشان را ریختم سر کوچه تا موش‌ها
موش‌های این شهر جنگ‌زده
استخوانشان را برای سگ عزیز جنگجوی زخمی من آماده کنند.

پس در نهایت
این شعر
شعری بود برای سگ عزیز جنگجوی زخمی من.
فقط
برای سگِ
عزیزِ
جنگجویِ
زخمیِ من.


آرش اله وردی
۱۳۸۸/۸/۹

 

  «گُه کشی»

 

بیا

بیا وُ دراگ بزن

دراگو بیار وُ بیا بزن

بنوش

بنوش آب را

به مثابه‌ی منی بنوش آب را.

 

بنوش وُ بشاش

روی سرامیک اداره بشاش

و به همکارت نگو که شاشیدی

بگو شربت پرتقال است این‌ها

همکارت خوشحال می‌شود

و می‌گوید تک‌خوری عاقبت ندارد

و این عاقبتش بود

اما نگران نباش

دروغ بگو

بخواب

لوراسپام بخور و در اداره بخواب

و در خواب به باسن فکر کن

به قابلیت‌های باسن فکر کن

 

بیاندیش

بیاندیش و بگریز

بگریز توی بازار و خیابان

برو بالای جدول

بایست و بخوان

بخوان و مگو

مگو من خواندن نمی‌توانم

حرف بزن

و  بپرهیز از گفتِ نا اهلان و حسودان کج خیال

و ملول مباش هیچ‌گاه

و به پوست‌ات

به آلت‌ات

 به دست‌ها و باسن‌ات

معجون ساختگی‌ام را از تفاله‌ی خرچنگ و ماست

 وَ مایعات قارچ اِرگوت بمال

بمال تا گزندی نرسانند تو را

و تو چنان زندگی کن

 که گزندت به مورچه‌ای هم نرسد

بمال

و دولا شو

دهانت را ببر توی گوش مورچه

و بگوش

هشت بهشت وجود دارد

و هفت آسمان و چهار در

تو حالا کجایی ای مورچه؟

 

مورچه مبهوت و مرموز رفت توی سوراخ

 چهار ملائکه به سوی تو هجوم می‌آوردند

به سوی تو

که اگر به بهشت اعتقاد نداری

چهار سویت را بگیرند وُ تو را پیش پدر زنت ببرند

و بعد

به ابهام می‌بینی

می‌بینی که همان مورچه رفته پیش پدرزنت لم داده است

 و پدر زنت با خنده می‌گوید:« پسرم ، اگر بهشت نیست پس چرا می‌گویی هشت بهشت وجود دارد؟ »

 

و تو خودت می‌دانی که دراگ زده‌ای

می‌روی مارکس و بنیامین و بلانشو می‌خوانی

می‌میری از فردا که باید بروی اداره

و پدر زنت نمی‌داند که تو دراگ زده‌ای

می‌میری در اداره آخر

این را خودت هم می‌دانی

و این را تمام دوستانت می‌دانند

و تو اینها را درک می‌کنی

و می‌ترسی که قصه‌ی سوختنت به سمع پادشه کامکارت نرسد.

 

اما خدا خودش می‌داند

که می‌رسد

تو هم می‌دانی که خدا خودش می‌داند

و او می‌داند که خودش می‌داند

و او می‌داند که خداوند  هزاران نقش بر

می‌آورد

و او خودش میداند که تو

 حتی یکی از این نقش‌ها هم نیستی

و او خودش می‌داند  که تو

 یک تفاله‌ای

 یک مدفوعی

و تو خودت می‌دانی که در مدفوع

و مدفوع خودش می‌داند

 هزاران راز است که به خدا سوگند

  یکی‌ش  در هزار گل سرخ هم نیست

و مرگ بر دماغ

و مرگ بر چشم که باور نمی‌کند

و مرگ بر کودکی تو

و مرگ بر نوجوانی و جوانی تو

کسی که داف ندارد باید درس بخواند

کسی که پول ندارد

باید در کنکور دولتی قبول بشود

باید سراغ داف و دراگ نرود

باید آدم محترمی بشود

او این‌ها را می‌داند

و کسی که پول دارد

مگر کس‌خل است که درس بخواند؟

و کارمند باشد؟

و داف غیر فرهنگی نداشته باشد؟

و مرگ بر دماغ او

 مرگ بر چشمان او

 مرگ بر بدن او

 مرگ بر آلت او.

و این از خصوصیات خلق خداست.

 

از جدول بیا پایین

بیا و دراگ بزن

بیا و اسنیف کن

و بدان که دماغ فقط برای مرگ نیست

بیا و برین

و چشمهات را بدوز به مدفوع‌ات

زوم کن

خیره شو

و مدفوع‌ات را در سینی طلا بگذار

نازش کن

بلندش کن بگذار روی سرت

انگار کن که داری جهاز می‌آوری برام

انگار کن که داری خودت را در تابوت خودت حمل می‌کنی

بیار

بیار تا برات شرح بدهم هزاران راز را

تهران جهنم است

و این عاقبت توست

این محله جهنم است

و این عاقبت توست

 

بیا

بیا وُ سکس کن

سکس کن

دراگ بزن وُ سکس کن

کانکت شو

اکسپت کن

فکر کن

لمس کن

بمال

گرم شو

خیس شو

سکس کن

له شو

گه شو

مسطور شو

سیطره شو

این مسلول‌ترین شعر من است

این مسموم‌ترین شعر من است

این مسلم‌ترین شعر من است

شما دارید در شعر ایرانی من دخول می‌کنید

شما دارید به شعر ایرانی من تجاوز می‌کنید

و این تقصیر خودِ من است

من متولد شکافم

من خودم خودم را از قبل از خودم شکاف داده‌ام

و همه چیز را شکاف می‌دهم

و هر شکاف مستحق کیر است

مستحق کیر است

مستحق تجاوز است

مستحق دخول است

مستحق کارفرماست

و این

حق من است.

 

از جدول بیا پایین مدفوعِ متنفر

بیا برویم دراگ بزنیم

بیا

خداوند مراقب‌مان است

بیا.

 

 تهران

10/4/90

 

ایمان

دیوانه‌ی قوزکرده بر تختِ ابد
آب به کولر نمی‌رسد انگار
یکی دارد چکش می‌کوبد به دیوار
جیر‌جیرِ درِ توری
لخت
دارم به خودم نگاه می‌کنم
انگشت‌های دراز
انگشت‌های بی‌حس
مردم از دادسرا بیرون می‌آیند
و مردمی دیگر به دادسرا فرو می‌روند.


اما من
بی‌گناه
در خانه نشسته‌ام
بیرون نمی‌روم
من فکر می‌کنم که اخته‌ام مادر
حتی نمی‌دانم شواهدی که دال بر یک بدنِ اخته هست چیست؟
حتی نمی‌دانم که من این شواهد را دارم یا که نه؟
اما من فکر می‌کنم که اخته‌ام.
حتی اگر که اخته نباشم
می‌دانم فرزندی که به دنیا خواهم آورد فرزندی پشیمان است
حتی اگر که اخته نباشم
شاید چیزی شبیه به شیطانم
شیطانی شکست خورده از آدمها
و می‌دانم که به زودی خواهم مرد
یا در بستر بیماری گم خواهم شد.


راحتم بگذارید
ساعت دوازده ِ ظهر است
و تو پول نداری که به رفیقت قرض بدهی
او در آینده زودتر از تو خواهد مرد
تمام دوستان من در آینده زودتر از من خواهند مرد
و دیگر
آنها که در آینده زنده مانده‌اند همه دشمنان من‌اند
من از آینده می‌ترسم
این را وکیل من نخواهد فهمید
آینده تاریک است و گرم
و تاریکی
برشته خواهد شد
و تاریکی خورده خواهد شد
و آن کس که تاریکی را می خورد بیماری کبدی می گیرد
و از ادرارش آتش می‌چکد
وقتی که از سوزش ادرار
جهان برایت ناممکن می‌شود
وقتی که هر صبح آینه از دیدار صورت تو منفجر می‌شود
او بر نخواهد گشت
راحتش بگذارید.


وطن
ای وطن عزیز
نقش خط مار کشیده‌اند بر تخت‌خواب من
افسردگی ترسناکی گرفته‌ام
انگار پوتین‌ام را گم کرده‌ام در آن شب عزیز
در آن شبی که خداوند قرار بود ترسِ مرگ را از سرم پرت کند
در آن شبی که هزار بار با پیکرم تمرین سختِ کشتن می‌کردم
انگار هیچگاه خون پیروزی نخواهد چکید بر جنازه‌ام
آرام باش
تو پیروز نمی‌شوی
تو مادر من نمی‌شوی مادر
برام قصه بگو
این صدای شکنجه از کجا می‌آید؟
این صدای چکش
چکش
چکش
که هیچ‌کس جز من به گوشش نمی‌رسد
مرا پرت کن دور
من بر نخواهم گشت.


در این جهانِ درونیِ بی‌دوست
با سقفی پر از رتیل‌های داغ
مردهای نترس جمع می‌شوند
بیرون شلوغ است
اعتراف می‌کنم که فکر می‌کنم که اخته‌ام
یا فکر می‌کنم که فرزندم فرزندی‌ست که بیماری کبدی گرفته است
من فکر می‌کنم او شهید خواهد شد
و فرزندش را نخواهد دید
یا او نیز فکر می‌کند که اگر شهید نشود
چون من
اخته خواهد شد
و در اجتماع چیزی نخواهد شد
چیزی نخواهد شد.


پس پوتین گم‌شده‌ام را بیاب‌ وُ بپوش فرزندم
پوتینی پر از رتیل‌های پیر
اینجا دوزخ است
و بیرون کن از روانت این جماعِ تاریک
تصمیم دیگری بگیر.


منقلی آتش درست می‌کنم درست وسط هال
و تمام آینده‌ام را
و یک ران کوچک مرغ را برشته می‌کنم
تا با شراب سرخ قلات
تنهام
تنهایِ تنها.

کیومرث

                 «او/آنکه روح در او سخن می گوید/باید/خیلی زود بگذارد و برود»
                  هولدرلین




در میان این رنج
در میان این خیابان
مرا چون پرستوهای بدوی رها کنید
من که چیز زیادی نمی‌خواهم
من خانه‌ای می‌خواهم
خانه‌ای که از پنجره‌های پهناورش
 شهرِ طبیعی‌ام را
 دید بزنم
شهرِ طبیعی‌ام را


بعد پنجره‌ها را باز کنم
بپرم
بپرم
دور بزنم
و باز برگردم به خانه‌ام
من فقط از خدایانم خانه‌ای می‌خواهم
وَ خانواده‌ای می‌خواهم
وَ اتاقی برای تنهائی‌ام
خواندنم
وَ نوشتنم
شهوتم
وَ مردگانم
صدای مردگانم
سکونتم


چرا نمی شود؟


باز همه چیزم موقت است
بی همان پنجره‌های فوق‌الذکر
و همان بال‌های پرستوئی
 همان جهانِ حقیر
همان
کجاست؟
و شکستن
بلوا


بگو
بگو من برای چه به وجود آمده‌ام    در این بلوا؟
و من برای که به وجود آمده‌ام    در این بلوا؟
من   مناسکم
تقدیری مغموم
کجاست
کجاست
مرا بِهِلید
این پرهای کرکسِ تیر‌خورده را از پشتم بکنید
به که
و دستهای که می‌توان اعتماد کرد؟
کجاست
این گربه‌ی سیاهِ چشم‌زاغ را از وجودم پرت کنید
به که
و گوش‌های که می‌توان زمزمه کرد؟
کجاست
بگو
گوش می کنم
کجاست جای من؟
آیا وقتی که گربه‌ای سیاه
شبانه‌روز
 درون ِتو
درونِ گوش‌هایِ طبیعیِ تو
چون  عجوزه ای کریه
مدام حرف از وسوسه‌های جنسی‌ش میزند
تو را هنوز می‌توان جوانی بیست‌ونه‌ساله خواند؟
تو را   و   گوش‌های تو را ؟
آیا هنوز می‌توان تو را
و گوش‌های تو را خانه‌ای داد؟
و تو را
ای کرکس پیر، بال‌هایی از پرستو؟


کجاست جای من؟


باری
دیگر توقعی نیست
من جوانی مریضم
مرا بهلید
بهلید
در میان خداوندان
در میان این خیابان


زوال

دارم به یک پیاز تبدیل می‌شوم گلم!

این روشن است.

از این که پاهام،جوراب هام،شلوار وُ کفش‌هام هی دارند فرو می‌روند در باسنم متأسفم.

خیلی متأسفم.

من این جورابها را،مخصوصاً این جوراب‌های ساق بلند پشمی را که پارسال با عطی از هفت‌ِتیر خریدیم خیلی دوست داشتم

متأسفم

حُکمن بعد از این

نوبت دستها و صورتم است

پس دارم با افتخار به یک پیاز گنده تبدیل می‌شوم

به یک مشت دایره‌ی تو در تو و زیبا

یک گنده‌ی بو گندو که در بوی‌ِ گندش حکمتی الهی خفته است

این اتفاقِ پیشِ رو اما

قطعاً اتفاق و رخدادی الهیاتی نیست

این اتفاق

یک حکم است

حکمی که یکی از قاضیانِ دادسرای منطقه‌ای از مناطق تهران بزرگ برای جرم من صادر کرده است.

این حکم

بی‌چون و چرا پذیرفتنی‌ست

این حکم

یک بازی ست

یک بازی قطعی

قطعی‌ست

پیام روشن وُ دقیق به ما رسیده است

قبول می‌کنم

حاضرم

چرا که دیگر اشتیاقی به اعضای بدنم ندارم

چرا که دیگر اشتیاقی به کله وُ صورت وُ دهانم ندارم

چرا که دیگر آفتاب روزی بر من نخواهد تابید

و همین‌گونه برف

و همین‌گونه باران

و همین‌گونه کولاک و تگرگ

و همین‌گونه بهار.

 

دیر است

عجله دارم

از رگ به پوست

گوش کنید

امروز روزِ کشتن است

امروز روزِ پنجشنبه است درحالیکه فردا روزِ پنجشنبه است

پس

امروز غروبِ روز پنجشنبه است

این را بیابان ِ اتاقم به من می‌گوید

این را کسی،صدایی آشنا از بیابان اتاقم به من می‌گوید

کمی باد  و شن می‌آید

همه جا پر از چراغ و برق است

همه جا روشن است وُ باد می آید

شن ها

شن ها

شن ها تمام پیکرم شن ها

تمام موهام

تمام مژگانم شن ها

هرگز تو را نخواهم دید

صدا بده

کمی با من حرف بزن

با من بیشتر حرف بزن.

 

 

پس چرا شما هیچکدام از حرفهای مرا باور نمی‌کنید؟

کسی هر روز در این تپه‌های بیابانیِ اتاق با من حرف‌ می‌زند

و همو به من گفته بود که تو داری به پیاز تبدیل می‌شوی پسرم

و تو آگاهی که پیاز یک موجود است وَ جوهر هر موجود روح اوست وَ تو پیاز خواهی شد قطعن

متأسفم پسرم

متأسفم .

 

صدا نماند وُ ندیده رفت

چیزی نمانده است.

 

«خدای مهربان باقی‌ست

خداوند پاک

خداوند زیبا

خداوند سخن‌گفتن

خداوند پچ‌پچه

خداوند خشم.»1

 

 

آرش اله وردی

پایان :چهارشنبه 13/10/91



1-بخشی از سخنرانی مرحوم گلشیری در مراسم خاکسپاری محمد مختاری

 

نثرِ بیست وششم آبانِ نود و یک

این که خودت را ول کنی،زاهدانه خودت را ول کنی،سبک کنی،زاهدانه برقصی،زاهدانه لخت شوی،و از صباح تا رواح با خودت مغازله کنی. این که بعد از مدتها شوربختی،دستی به پوستت بکشی و مغمومِ  این ضخامت شوی،ضخامتی که فراتر از هر شوربختی‌ست،اینکه تمام روز را به کندن این پوست بگذرانی و این که رها شوی و نه جوری که با باد... این که سقوط کنی،با مغز بخوری به کفِ سخت ِ این خیابان،این که خیابان را مملوء کنی از خون،این که فحش بخوری،بزنند درِکونت،لِهَت کنند،پرتت کنند گوشهِ پیاده‌رو تا راه باز شود ،راه،باز شود؛ اینها توئی،تو. حالا از باد کناره بگیر،باد شمعِ تو را خاموش خواهد کرد، از باد کناره بگیر وُ به جاده بزن. زهدِ رهایی.

نثر بیست و چهارمِ آبان نود و یک

شاید مشکل ِ من ، جاست. جایی که باید یافت شود. جایی که  اینجا نیست ، جایی که اینک نیست. باید رفت  و یافت کرد جایی شاید بیرون از این جهان،برای نشستن، ایستادن، حرف‌زدن، دوستی، شفقت و کار . نه در این جهان. به خودم که بر‌می‌گردم می‌بینم که تمام ِ هستیِ من همین یافتیدَن است بی‌آنکه یافت کرده‌باشم‌اش.

شاید مثل ماشینی شده‌ام که راننده‌اش مُرده و قبل از مردنش پارک کرده است در منطقه‌ای مسکونی. ماشینی که راننده‌اش آن‌قدر دوستش داشته،که حساسیتِ سیستم دزدگیرش را بالا برده تا مبادا دزد او را ببرد؛ به‌قدری بالا که نسیمی او را از جا به در می‌کند و جیغش در‌می‌آید. آن‌قدر جیغ می زند که دروُ همسایه فرار می‌کنند و از نفرت،نقلِ مکان می‌کنند.حالا آن منطقه‌ی مسکونی، خرابه‌ای بیش نیست ، خرابه‌ای متنفر؛ با من ،که دیگر نایِ جیغ هم ندارم. اما دارم تمامِ این خرابه را می‌گردم؛ در میانِ چیزهایِ مرده، جُستِ‌جو در میانِ مردگان.

سرگیجه


ای آسمان سیاهِ یائسه‌ی من
ای آسمان زبرِ و چروکِ من
ای آسمان بیمار و بی‌ستاره و ابر و خورشیدِ من
شعری بر فرق سرم بکوب
و به یاد آر
اسمم را به یادمآر
همسرم را به یادمآر
مادرم را به یادمآر

چاه فاضلابِ بی‌حافظه
حرف بزن
بگو که تو چرا سرِ جای خودت نیستی؟
بگو تو چرا چیزی به یادم نمی‌آوری؟
بگو تو چرا دهان وا نمی‌کنی؟
باز کن آسمان!
تمام هفت سوراخت را باز کن مارِ مرده!
مار له شده!
مار تقطیع‌شده ، مخلوط شده!
مارِ گرد و وسیع!
تمامِ شادمانیِ من ،تنها همین زمانِ ریدن است
دیگر شوری نمانده
باز کن!

زمان گذشت و تو باز نکردی
زمان باز هم گذشت و تو باز هم باز نکردی
باز گرد
بیا از کنار درختان خیس بگذر
بیا از کنار درختان پر از شاش
بیا و مرا در آغوش بکش
بیا مرا بوس کن
و رد تیره‌ی نیشِ لبانت را بر گونه‌ی چروکم بنداز
و حفره‌ای تیره بساز
این سرنوشتِ من است
مُخاطم را بکش بیرون
مغزم را بکش بیرون
این سرنوشتِ هر ولگردِ خیابانِ گه گرفته‌ایست که آسمانِ بالای سرش تو هستی،نجاستِ محض.

کفشها و پاهام گیر کرده‌اند
همه‌ی کفشها و پاها گیر کرده‌اند
مگس‌ها و سوسک‌ها و کرم‌ها روی کفش‌ها و پاها گیر کرده‌اند
مگس‌ها و سوسک‌ها و کرم‌ها روی هوای اطراف ما گیر کرده‌اند
مگس‌ها و سوسک‌ها و کرم‌ها در حفره‌ی گونه‌های چروک ما گیر کرده‌اند
حتی کلاغ پیری در تو نمی‌پرد
حتی کرکس گرسنه‌ای در تو نمی‌پرد
مارِ بی سرِ مادرجنده
نچرخ
مارِ بی سرِ مادر جنده
بایست
دارم دیگر همه چیز را کم‌کم فراموش می‌کنم
فراموش.

سفر خروج


چرا تمام کرده‌ای؟

تمام روز

تمام شب

تمام زمان

زمان ما از دست رفته است

مکان ما از دست رفته است

روان ما از دست رفته است

غزل ما از دست رفته است

دازاین ما از دست رفته است

سوراخ ما از دست رفته است

آلت ما از دست رفته است

دوای ما از دست رفته است

چرا تمامِ این را تمام می‌کنی

چرا اینهمه جدی گرفته‌ای؟

شیزو شروع به کار می‌کند

شیزو تمامِ لباسهای رنگیت

شیزو تمامِ عقربه‌های ساعت

شیزو سرِ چهارراه ولیعصر

شیزو هر وقت هوس شعر می‌کنی به صفحه‌ی من سر می‌زنی

شیزو هر وقت هوس شعر می‌کنی دستت را ببر تو،ماشه را فشار بده

شیزو فشار بده

تمام نوشته‌هات

تمامِ گوشت و پوست تو کار می‌کند

بدن جوانِ من

بدن جوانِ تو

ما

جانِ جوانِ ما

بی صحبت جانانه

بدن جوانِ ما

کارگر جوانِ ما کار می‌کند

کارگر ول معطل

کارگر کس‌چرخ‌زنِ جوان

کارگر مشنگ و گشادِ سیاه‌سوخته

کارگر شاعر

کارگر مصیبت

کارگر عزادار

کارگر از دست رفته است

شعر از دست رفته است

شیزو شروع به کار می‌کند

شیزو

شیزوی از دست‌رفته

شیزوی از پا‌رفته

شیزوی از بدن‌رفته

شیزوی از بی‌پیکر

شیزوی هیچ‌کاره

بدنت را تمام نکن تخمه‌سگ

ما خوش آمده‌ایم به این وطن

ما خوش آمده‌ایم

چرا بدنت عرق نمی‌کند

چرا بدنت بوی عرق نمی‌دهد

چرا بدنت غرق نمی‌شود

چرا بدنت راه نمی‌رود

چرا بدنت کار نمی‌کند

چرا بدنت تمام می‌کند

چرا تمام می‌کنی

چرا تمام کرده‌ای رفیق

شیزو شروع میکند رفیق

رفیق جوانِ من

رفیق جوانِ او

رفقا

رفقای جوانِ من

رفقای جوانِ او

رفقای جوانِ بد

رفقای جوانِ خوب

رفقای جوانِ دردسر

رفقای جوانِ کم

رفقای جوانِ پر

رفقا

رفقای اشک

رفقای خل

رفقای سوسک و درد

رفقای این سالها

رفقای گذرا

رفقای تمام

چرا تمام می‌کنی

یکی یکی چرا تمام می‌کنید؟

تمام زور

تمام شعر

شیزو شروع به کار می‌کند

شیزویِ تمام‌شده

شیزویِ تمام سایه‌هایی که از پشت تمام کرده‌اند

چرا تمام می‌کنی

فشار بیار

خشونتم چرا تمام می‌شود

رفقا چرا تمام می‌شود

باب دیلن چرا تمام می‌شود

شعرهام چرا تمام می‌شود

خیابان چرا تمام می‌شود

روزها چرا تمام می‌شود

بدن چرا تمام می‌شود

شب‌ها چرا تمام می‌شود

نفس چرا تمام می‌شود

آدمها چرا تمام می‌شود

نیروها چرا تمام می‌شود

خودت را نکش تخمه‌سگ

خودت را تخریب کن

تخریب کن

تخریب کن

تخریب کن

تخریب کن.

 

کفنی از گِل

کفنی پر از گل.

زقوم



ببین چطور نشت می‌کند در رگهام شریْ آتش در سیاهیِ گناه؟
ببین این فرشته‌ی عجوزه‌ی شعر است آیا که دارد با لطافتی ریاکارانه می‌شاشد در روده‌های خشک و پیچیده‌ی من؟
ببین چطور دارد می‌غرد باران مضطربی در این بهارِ آخرالزمانی بر خیابان نصرت؟
و من در لای شعرم خنجری دارم
شعری برای جانوران
شعری برای وحوش
شعری برای فرشتگان
شعری برای دوزخ و دوزخیان


گوش می‌کنی صدای سرد سگ در این رعد وحشیِ شب؟
صدای نحسِ گربه‌ای حامله که تا شروع می‌کنم شب را از این حروف هار
شاید زلزله نزدیک است
خداوندا
پس چرا چیزی پیدا نمی‌شود که آرامم کند؟
پس پرت کن خنجرت را از پنجره‌ی اتاق
خنجر و گربه را بکِش تو
خنجر و گربه را در سطل بچپان
گربه امان نمی‌دهد
گربه دارد جان می‌دهد
عطیه بیدار می‌شود
عطیه نمی‌گذارد که گربه را در خونِ خودش غرق کنم
«حامله است،گناه دارد،عذاب می‌کشد»
تمامش می‌کند
خنجر و گربه را پرت می‌کند بیرون
و به جاش قسم می‌خورد که برام خنجر تازه‌ای بخرد
پس من هم حروفی به او تقدیم می‌کنم
حروف عمیق و جنائی
حروف خونِ لخته بسته
حروفی که در زیر پای پدرم،رحیم لخته لخته در سطل می‌ریخت
از هیچ‌کس کاری ساخته نیست
و پرستاری عجوزه آمد سطل را برد
و این تصویر ، روشن است
و این تصویرِ یک خانواده‌ی جوان و بی‌گناه‌ست
تصویری به روشنی شعله‌ی شر در سیاهی گناه
تصویری به روشنی کفن
تصویری به روشنی عجز
نشانه‌ها عیانند
تف به کفن
تف به سطل
تف به عجز

ببین مادر را که رفته بود بقالی ماکارونی بخرد چقدر خیس شده است
ببین روده‌ها دارند می‌ریزند زیر پام
زیر پام
زیرِپام دوزخی‌ست
آه چقدر روده
روده‌ها سرد می‌شوند
سبز می‌شوند
رشد می‌کنند
شکوفه می‌دهند
سایه و میوه می‌دهند
درختی از روده
روده‌هایی از گناه
پدرم همیشه دارد جان می‌دهد در زیر این درخت
تا کی می‌خواهی بلرزی پدر؟
پدرِ بی‌گناهِ من!
از هیچ‌کس کاری ساخته نیست
در زیر این حروف آخر‌الزمانی
از هیچ‌کس کاری ساخته نیست پدر
همه دارند نگاه می‌کنند
خارش رهایم نمی‌کند
«نخون آرش»
حتی این خنجرِ خنده‌دار
در حنجره‌ام فرو کنید
همه چیز سرِ آتشی‌ست شاید
که داشت در ترحیمِ رگهام می‌دوید
آتشی که سرد شد
تلخ شد
پس تو چرا تمام نمی‌شوی گناه؟
دیگر بس است
باران
من در برابر فرشتگانِ هذیان و گناه شکست خورده‌ام
دیگر بس است
امیدی نیست
اختیاری نیست
حروفی نیست
میوه‌ی تلخ
میوه‌ی تلخِ درختی
میوه‌ی تلخ درختی پیچان
در دوزخ
باید بخورید
تعظیم می‌کنم
آرام نمی‌شوم
آرام نمی‌شوم.

------------------------
زقوم: درختى است در دوزخ كه خوراك دوزخيان است. (غياث اللغات) گويند درختى است در جهنم داراى ميوهء بسيار تلخ كه دوزخيان از آن خورند. (فرهنگ فارسى معين) (از اقرب الموارد) : اذا لك خير نزلا ام شجرة الزقوم. (قرآن 37/62). ان شجرة الزقوم. (قرآن كريم 44/43). لاكلون من شجر من زقوم. (قرآن 56/52).

فلق

سخت می‌شد چیزی دید
عینهو گچ شده بود
پتو را پرت کرد
با موهای آشفته پرید
و داد زد: «خون،خدایا خون»

دستِ رعشه‌ات را گرم کردم
سرد بود و سیاه
تاریکی
شرِ نفاثات
گفتم :«بخواب عزیزم
خون کجا بود؟
خواب دیده‌ای حتماً»
زل زد
خوابید
پتو را کشیدم روت.

صدای گنجشکها،کلاغها،گربه‌ها و نوحه از موهات
فلق بود
بمبی در چیزی منفجر شد
پتو را پرت کرد
گفتش:«چی بود؟»
گفتم:«هیچ،بخواب،رعد بود،رعدی در چیزی،رعدی در موهات»
زل زد
خوابید
و من به سلوکی فکر می‌کردم که در نعشم گوشه کرده بود
به سلوکی در گوشه‌ی نعشم.

سخت می‌شد چیزی دید
سخت بود
زل به موهاش
زل به آشفتگی
زل به ویرانیش
زل به زل
زل به زیست
زل به ضعفِ زیست
بخواب
بخواب عزیزکم
چیزی نیست
هیچ خبری نیست...
گره‌ها  گره‌ها  پناهِ گره‌ها


بهمن 1390