در تاریخ روشنفکری
صدسال اخیر، مسئلهی ارتباط با مردم،یعنی هم مفهوم ارتباط و هم مفهوم مردم جزوی از
دغدغههایِ متناقض روشنفکران و نویسندگان اورجینالِ ما بوده است.اگر چه در پیش
حرفهای نیما،هدایت و گلستان همیشه مذمت عامه وجود دارد اما درپس همان حرفها
نگرانی عمیقی از این بابت دیده میشود.این نگرانی و وجدان معذب به طبع از شناخت
جزءجزء مردم و جامعه حاصل میشود.شناختی که شکاف عمیقی بین این دو مفهوم،یعنی ارتباط و مردم ایجاد نموده است.مردمی بدون ارتباط ِ
واقعی،مردمی بدون حقیقت،مردمی بدون تاریخ.مردمی بدون مفهوم که مائیم،همهي ما...
فیلم را فرستادم سینما مولنروژ و رفتم و دیدم که
تمام آدمهایی که نبایستی این فیلم را ببینند،حالا آنجا بودند و میخواستند فیلم
را ببینند.چارهای نداشتم...اما هیچکس منظور فیلم را نفهمید.حقهی من گرفته
بود.یعنی پرویز صیاد را تداوم صمد گرفته بودند و هرهر میخندیدند.با خودم میگفتم
بخند، فلان فلان شده،بخند.اینه مملکت تو.آدمهای تو اینها هستند.این تو هستی.اون
تو هستی و غیره.»
از نوشتن با دوربین-ابراهیم گلستان
منگی رمان ماست،رمانِ خودِ خودِما. انگار که ژوئل اگلوف بیش از آنکه از پاریس و یا شهری بینام در همان حول و حوش بنویسد از ما و شهرهای ما نوشته است.تاکیدم بر « ما » ، تاکیدی همینجوری از سرِ کلام و خوشنثری نیست،«ما»، مائیم ،این جمعِ مسموم و منگ و تنهایِ «من»ها.داستان شهری حرامی با آسمان و هوائی سمدار و آلوده ، سمی که در عمق ژنتیکیِ آدمهاش داد میزند.روایت،شاید تمامِ روایت،فریاد خفه و منگِ این سمهاست. روزمرگیهای مردی اهل همین شهرِ بینام،عادتی عجیب به آن و میلی فروخفته برای فرار،برای روز فرار،روزی که هیچگاه نمیرسد.مردی چون ما،شهری چون ما و کار ،کار ،کار در کشتارگاه،کار بیمیل،میلِ بیعشق،در عین تنفر،انگار که میدان بهمن است آن میدان بزرگ شهر و انگار که کشتارگاه خودمان. انگار گوسفندها،گاوها،آدمها و ماشینهای خودمان.انگار همهی اینها مائیم،یک ما و در انتها تنها تخیلِ محضِ ما مردگانِ مدرن . اینها همه وُ همه از سر اتفاق نیست بلکه از سرِ انتخاب است،انتخابی بهجا و نثری لجوجانه چسبناک از اصغر نوری.
